راستش را بخواهی حیفم می آید وبلاگ نویسی را کنار بگذارم
این مدت هم واقعا دلم برایش تنگ شده بود
گفتم حالا که نمیتوانم هرچه دل تنگم می خواهد بنویسم حالا که نمی شود خیلی رنگی نوشت چون بعضی رنگها بدجوری چشم بعضی ها را کور می کند پس حداقل به نوشتن روز و روزگار خودم بسنده کنم
اما حداقل بنویسم که نوشتم از سرم نیفتد
بلاخره ما هم دلمان به همین نوشتن ها خوشست چه کنیم
خلاصه این که این وبلاگ درست است که یک کمی رنگی است اما فعلا جنبه ی رنگی قضیه را می گذاریم یک گوشه و فعلا فقط از خودمان می نویسیم
می دانم لابد حالا می پرسی که این دل بی صاحاب را می خواهی چکار کنی، آن هم بی رنگ می کنی؟
نه عزیزم این دل ما بدجوری رنگ گرفته و به این راحتی ها هم بی رنگ نمی شود
.............................................................................
پی نوشت1
نمی دانم چرا یکهو اینقدر بی ربط این وسط یاد آن سریال ملعون که سالها قبل از تلویزیون پخش می شد افتادم که آخرش می خواندند
... ریشه دارم، من درختی استوارم....
پی نوشت 2
گفت این دیگه آخرت خود سانسوری بود که؟
گفتم چه کنیم دیگه....
.............................................................................
پی نوشت 3
دارم فکر می کنم که شاید از اینجا هم اسباب کشی کنم و بروم در جای دیگری لانه ای بسازم برای روز نوشته هایم...هنوز تصمیم نگرفته ام