۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

غمگینم

از این همه خشونت فریاد می زنم و پناه می برم به دامان....
به دامان چه کسی می توان پناه برد؟
می گوید آیا ما حق نداریم بعد از شش ماه کتک خوردن کمی کتک بزنیم؟ می گویم پس آنوقت فرق ما با آنها در چیست
می گوید تو نمیدانی اینها چقدر وحشی است اینها جوانانمان را کشتند اینها زندگیمان را سیاه کردند دوستم را کشتند- و اینجاست که بغضش می شکند-
آری او از درد می گوید از خشم می گوید از خشمی که سالهاست نهان شده از خشمی که دیگر نمی توان پنهانش کرد
تا کی می توان کتک خورد و دم نزد تا کی می توان سکوت کرد؟ نمی دانم غمگینم
غمگینم از مسیری که در آن قرار گرفتیم، ما بدنبال آرامش و صلح بودیم، ثابت کرده بودیم که نمی خواهیم درگیر شویم فقط خواهان زندگی سبز هستیم
اما آقایان مقصرند که راهپیمایی سکوت ما را ندیدند بلوغ و رشد جامعه شان را تحمل نکردند و حالا در روز عاشورا به مردم گلوله گشودند و نام خود را امروز در کنار یزید قرار دادند همه اینها را خود آنها کردند
این راه راه دلخواه ما نبود
ما می خواستیم شعار مرگ بر... را برای همیشه به زباله دان تاریخ بسپاریم اما گویا آقایان بقای خود را در همین دیدند
نمی دانم غمگینم از این همه خشونت از این همه خون
به خدا پناه می برم شاید که او در یابد

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

حرفها داریم ما...

آقای .... حرفهای محمود وحید نیا گوشه ای از حرفهای ملت است کاش به همه ما فقط پنج دقیقه اجازه حرف زدن دهید تا ببینید که مجرم واقعی چه کسی است
کسانی که خواهان آزادیند کسانی که به تقلب معترضند یا آنها که با هر ابزاری سعی دارند روز را شب جلوه دهند و شب را روز
به امید روزی که گوشها شنوا تر شوند و چشم ها بینا تر
و به امید روزی که همه ما کاوه وار زندگی کنیم
سبز باشید

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

من از روز ازل ...

از یک روز مانده به روز قدس یعنی از روزی که وبلاگ قبلی ام همزمان فیلتر و مسدود شد تا به امروز چیزی ننوشته ام
در این مدت مدام با خودم کلنجار رفته ام که آیا باید بنویسم یا نه؟مدام از خودم پرسیده ام برای چه می نویسم؟ من نوشته هایم به گواه آرشیو دو ساله وبلاگ هایم همیشه معتدل و به دور از احساس زدگی بوده است البته باید اعتراف کنم که کلمه همیشه را اشتباه به کار گرفتم ، خوب گاهی شده است که خشمگین بوده ام و با خشم نوشته ام گاهی جانب انصاف را رعایت نکرده ام همه ما اینطوریم
این خیلی احمقانه است که کسی از من و جوانان هم سن و سال من انتظار داشته باشد که اشتباه نکنند، احساساتی نشوند و اصولا جوانی نکنند. ما جوانیم گاهی اشتباه می کنیم، احساساتی می شویم و دوست داریم جوانی کنیم
اما این چه طرز برخورد است؟
من اگر مطلب خطایی نوشته ام ای کاش کسی به من اخطار می داد که به خاطر فلان نوشته ات می خواهیم وبلاگت را ببندیم نه اینکه بی هیچ اخطاری بیایی و ببینی بله جایی که چند وقت داشته ای، جایی که حرفهایت را می زدی - حالا گیرم خواننده ای هم نداشت و حرفها را برای دل خودت می زدی - یکهو می یایی و میبینی بله دیگر همچین جایی نیست
چرا که حرفهایت را دوست نداشته اند
لابد اگر یک آدم سرشناس تر بودم یا وبلاگی پر خواننده داشتم، امروز من هم گوشه زندان بودم یا جلوی تلویزیون داشتم اعتراف می کردم که بله من عامل انگلیس و آمریکا بو ده ام و قصدم براندازی بوده و چند بار با آقایان خاتمی و سوروس سه نفری شام خورده ایم

راستی اینروزها افتخاری بالاتر از محاکمه شدن به جرم سبز بودن هست؟

بگذریم
برگردم سر حرفهای اولم

خلاصه این مدت مدام می گفتم بنویسم؟ ننویسم؟
می دانم نوشته هایم تاثیری در حال و روز دنیا ندارد یا گله و شکایت هایم به گوش کسی نخواهد رسید اما چیزی هست پس ذهنم که می گوید گذر عمر غنیمت شمریم .... البته شاید منظورش این نباشد که بیا و وبلاگ نویس شو من هم همچین برداشتی نکردم اما به هرحال یکجور باید غنیمت شمرد یا نه؟
به هرحال وبلاگ نویسی هم کار مهمی است حالا گیرم ارزشش برای خیلی ها از کتک زدن مردم و اعتراف گیری و نوشابه و شیشه نوشابه و این حرفها کمتر باشد اما برای خود من که کار با ارزشی است
من که با هربار به روز شدن وبلاگم کلی ذوق می کنم و با هر نظر موافق و مخالفی کلی حال می کنم پس چرا ننویسم؟
گیرم دیگران سر آدم را بتوانند راحت کلاه بگذارند و بگویند که شما پنجاه شصت نفر بیشتر نیستید و آدم هم آدم است دیگر ممکن است یکجورهایی باور کند اما آدم که نمی تواند سر خودش را کلاه بگذارد، من از نوشتن لذت می برم حالا بیایم و بگویم آه آه چه کار بدی؟!
پس اینطور شد که تصمیم گرفتم دوباره برگردم به شغل سابقم و باقی قضایا هم که ناگفته پیداست
فقط نکته آخر هم بگویم و آن هم اینکه در این مدت من نه تغییر نظر داده ام نه از نوشته هایم پشیمان شده ام نه توبه کرده ام. این هم گفتم که دوستان در جریان باشند حالا هی بروید پول بدهید برای فیلتر کردن سایتها و وبلاگ ها به قول معروف با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

فال از حافظ

بعد از چند هفته دوری از وبلاگم تصمیم گرفتم دو باره به دنیای وبلاگ نویسی بر گردم
برای شروع چه چیز بهتر از اینکه تفالی به حافظ بزنیم:

به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی
امید هست که منشور عشق بازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
سرم زدست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سرو چشم مردم آرایی
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا می کند تماشایی
به روز واقعه تابوت ما زسرو کنید
که میرویم باغ بلند بالایی
زمام دل به کسی داده ام من درویش
که نیستش بکس از تاج و تخت پروایی
در آن مقام که خوبان زغمزه تیغ زدند
عجب مدار سری افتاده در پایی
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی

در ز شوق بر آرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی


۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

سومین شروع

و اینجا سومین وبلاگ من شد
بعد از مسدود شدن وبلاگ قبلی ام توسط مسئولین بلاگفا مجبور به اسباب کشی شدم و اینبار بلاگر را انتخاب کردم
راستش هنوز با بلاگر راحت نیستم بلاخره دو سال در بلاگفا جا افتاده بودیم و به همه پیچ و خم هایش آشنا
حالا در این خانه جدید طول می کشد تا جا بیفتیم