۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

غمگینم

از این همه خشونت فریاد می زنم و پناه می برم به دامان....
به دامان چه کسی می توان پناه برد؟
می گوید آیا ما حق نداریم بعد از شش ماه کتک خوردن کمی کتک بزنیم؟ می گویم پس آنوقت فرق ما با آنها در چیست
می گوید تو نمیدانی اینها چقدر وحشی است اینها جوانانمان را کشتند اینها زندگیمان را سیاه کردند دوستم را کشتند- و اینجاست که بغضش می شکند-
آری او از درد می گوید از خشم می گوید از خشمی که سالهاست نهان شده از خشمی که دیگر نمی توان پنهانش کرد
تا کی می توان کتک خورد و دم نزد تا کی می توان سکوت کرد؟ نمی دانم غمگینم
غمگینم از مسیری که در آن قرار گرفتیم، ما بدنبال آرامش و صلح بودیم، ثابت کرده بودیم که نمی خواهیم درگیر شویم فقط خواهان زندگی سبز هستیم
اما آقایان مقصرند که راهپیمایی سکوت ما را ندیدند بلوغ و رشد جامعه شان را تحمل نکردند و حالا در روز عاشورا به مردم گلوله گشودند و نام خود را امروز در کنار یزید قرار دادند همه اینها را خود آنها کردند
این راه راه دلخواه ما نبود
ما می خواستیم شعار مرگ بر... را برای همیشه به زباله دان تاریخ بسپاریم اما گویا آقایان بقای خود را در همین دیدند
نمی دانم غمگینم از این همه خشونت از این همه خون
به خدا پناه می برم شاید که او در یابد